سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

غمی غمناک

    نظر

 

 

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.


می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.


فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای،این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.






 

 



http://images.persianblog.ir/219042_EXiHM9C0.jpg


 


و...

دوباره سلام!


 

 



http://images.persianblog.ir/219042_EXiHM9C0.jpg


تا طلوعی دیگر...


   http://www.magle.dk/cds/singles/sunset-cover.jpg


تا طلوعی دیگر...


غروب است و هوا دلگیر

تا طلوعی دیگر نخواهم ماند

می روم از دیار غریب

کسی در آن سو مرا می خواند

کوله ام آماده

لبریز از یک دنیا تردید و ترس

از یک دنیا اندوه و مرگ

بیتاب گریزم

گریزی از هزاران دلهره

از نگاه هایی مبهم

بیتابم دیگر نمی مانم

غروب است و هوا دلگیر

تا طلوعی دیگر نخواهم ماند...





 

 



http://images.persianblog.ir/219042_EXiHM9C0.jpg


 



http://khodam-s.persiangig.com/image/5315838-lg.jpg


باران نباش که با التماس به شیشه بخوری که نگاهت کنند ابر باش که به التماس نگاهت کنند که بباری!


 

 



http://images.persianblog.ir/219042_EXiHM9C0.jpg


می آیی و می مانی...


می دانم ای دوست که تو می آیی

می آیی و می مانی...

می آیی و خط می زنم دیروز

می مانی و می نویسم فردا


تو بیایی

آسمان آبی

خورشید مهربان تر

درختان سایبان دلتنگی هایمان


تو نمانی

آسمان خاکستری

خورشید شهر بی فروغ

درختان عریان


می دانم ای یار که تو می آیی

می آیی و می مانی...





 

 



http://images.persianblog.ir/219042_EXiHM9C0.jpg


قضاوت


http://scifi.pages.at/coxi/Leaving%20love1600_filtered%28red%29.jpg 


  مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

  به محض شروع حرکت قطار، پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.

  دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد:

  "پدر نگاه کن درختها حرکت‌می کنند"

   مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

  کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. 

  ناگهان پسر دوباره فریاد زد:

  "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند."

  زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.

  باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:

  "پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید."

  زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند:

  "چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

  مرد مسن گفت:"ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.

   


 

بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کردن عادلانه نیست...!